من سرم گرم ِ تدبیرهایم بود و حساب کتابهایم. که اگر فلان کار را بکنم حتما اینطور میشود و اگر اینطور برنامه ریزی کنم حتما آنطور میشود
تقدیر تو آنطرف تر داشت به تدبیرهایم میخندید اما!
همه اش من بودم و من! تو کجا نشسته بودی؟ هیچ...همانجایی که باید نگاه میکردی و تحسین میکردی فقط! " آفرین...همین است! همین... همین را پیش برو..." همین صدا را میشنیدم وقتی سر از سجاده برمیداشتم. همین را هم باور میکردم.
و تقدیر تو همچنان داشت به دست و پا زدن های من میخندید
گاهی می فهمیدم. می آمدم اعتراض که خب چرا بازی ام میدهی؟یادت هست؟ سر رسید را باز کرده بودم و خشمگین نوشته بودم احساس میکنم دارم بازی میخورم و درهرحال بازنده این بازی هستم. بعد کلی هم غر زدم. گریه کردم . کاری هم نمیشد بکنم... همین ها را بلد بودم فقط. غر زدن. گریه کردن. و باز به همان صدای ِ غیر واقعی تحسین کننده گوش دادن و رفتن.!
تقدیر تو آنقدر به من و تلاش هایم خندید که عاقبت باورش کردم
رفتم صفحه پیام را باز کردم و نوشتم : احساس میکنم دارم با خدا میجنگم...
بعد او پرسید : چی شده؟
من جوابی ندادم. من فقط به این نتیجه رسیده بودم که مثل احمق ها داشتم باخدا میجنگیدم! البته اگر زودتر فهمیده بودم شاید هم زودتر از این جنگ دست برمیداشتم اما نفهمیدم! آن شب اما خیلی چیزها دست در دست هم داد تا بفهمم باید رها شوم
این بود که فردا خنده های تقدیر ِ بزرگم بلندتر شد و من مطمئن تر شدم...
حالا امروز از آن فردا خیلی گذشته است. آنقدری که من یادم نمی آید چقد گذشته است. آنقدری فراموشی گرفته ام که حتی حافظه ام- که تاریخ ها را عجیب حفظ بود- یادش نمی آید کدام روز بود...این هم کار تو بود. که هیچ روزی برایم سیاه نباشد! ممنونم...ممنونم بابت اینکه حواست بود به همه چیز...
ممنونم خدا...
+
تاریخ جمعه 94/4/12ساعت 3:5 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر